محل تبلیغات شما

بسمه تعالی

 

امروز روز خاصی نبود. شلوغ بود فقط. رفتم دانشگاه و کارام رو تموم کردم و وقتی خانم تپله دبیرخونه بهم گفت کارام تموم شده، یه چند دقیقه هنگ موندم! باورم نشد و بعد یه احساس سبکی بهم دست داد. بعدشم رفتم پلیس +۱۰ و البته اونجا چون شناسنامم همراهم نبود کارم انجام نشد و موند واسه امروز. بعد از ظهر که نه، همون ظهرم پا شدم رفتم کلاس زبان که خدا رو شکر خیلی ترافیک نبود. اما حقیقتش روز امروز که خوب بودنش به کنار. خاص نبود. شاید نه به اندازه شبش، به اندازه آخرین ساعت‌های شبش.

کوچیک که بودم ام خیلی خیال‌پردازی می‌کردیم که مثلا همچین و همچون سوار اسب می‌شیم می‌ریم با غول‌آ می‌جنگیم و شمشیر بهتره اصلا یا تیرکمون و اینا. یکی از سوژه‌های اصلی خیال پردازی‌های من عقاب‌ها بودن. حالا نه به طور خاص، ولی منظورم اون زمان پرنده‌های بزرگ و باشکوه بود. این که مثلا یکی‌شون باهام دوسته. یا من یدونشون رو دارم و حتی کار گاهی به جایی می‌کشید که جوجه‌شون رو می‌دادن من بزرگ کنم. 

امروز که نه، امشب. حس کردم یه همچین پرنده‌ای دیدم. مسخره‌اس! بعید می‌دونم عقاب بوده باشه، مرغ دریایی شاید. فیشت از بالای سرم پرواز کرد و رفت روی دورترین گوشه ساختمون رو به رو نشست. رنگش اونقدر روشن بود و به طلایی می‌زد که حتی تو تاریکی شب‌ یه آدم با شماره عینک چهارم می‌تونست تشخیصش بده. اولش فکر کردم روی سیم‌های برق نشسته، اینقدر که بزرگ بود! اما بعد که جابه‌جا شدم و دیدم اون بالاست و اونقدر هم گنده‌اس، ترس برم داشت. خیال کردم نکنه چیزی غیر از پرنده باشه؟ بیش از حد خلاق بودن همیشه خوب نیست. خصوصا زمانی که می‌خواید جلوی ترس‌هاتون رو بگیرید. 

اومدم تو و صدای ناله پرنده اومد. صداش یه جور غریبی بود. غریب بود. غربت‌زده. حس و حال آدم سرگردونی رو داشت که توی جا و مکان نامناسب گیر افتاده باشه. سرگشته و حیرون و هیچکس و هیچجا رو نشناسه. یه جورایی مثل خودم بود. ناامید. فقط امیدوارم اونی که نا امیدش کرده من نبوده باشم.

اگر ققنوس بود، اسمش رو می‌ذارم.زری.

ماجراهای من و خدام یا اصلاحیه پست پیشین

بستری برای اکتشاف سندروم‌های من‌درآوردی

ظهر ابری، به ز شب مهتابی...؟

رو ,یه ,نبود ,پرنده ,حس ,اون ,که نه، ,که مثلا ,نشد و ,به اندازه ,نه به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ظلم و ظالم