بسمه تعالی
یا به عبارت دیگه "i solemnly swear that i'am up to no good".
روی لیوانم نوشته و هیچکس نمیتونه درک کنه که منظور چیه. بعضیا که خواهر برادرام باشن خیال میکنن فاز ویلنهای فیلمهای ابرقهرمانی و این دست لاتاالات و اینجور چیزا، والد و والده گرامی خیال میکنن دچار سرکشی دوره جوانیای شدم که به نظرم میلیونها سال پیش پشت سر گذاشتم و خودم. به نظر خودم یه جور استعارهس. یه چیزی مثل اینکه یه نفر لوله تفنگ رو بذار رو پیشونیش و بگه هی! لعنتی! ماشه رو بکش! و بعدش با پوزخند من رو با تفنگی که توی دستمه ول کنه و بره تا مثل شیربرنج سر جام روی زانو بیافتم و با خودم بگم چه مفلوک. یک استعاره راجع به اینکه من اگر بخوامم نمیتونم کاری که به نظرم غلطه رو انجام بدم، حتی اگه لازم باشه.
البته بیایید تند نریم! یک نگاه گذرا به نوشته بالا بندازیم، اونجا نوشته کاری که "خوب نیست!" اما واقعا چیزی که خوب نیست، بده؟! مثلا خمیازه یا خاروندن خودمون وقتی کسی نگاه نمیکنه بد نیستن. اما در عوض خوبم نیستن. اما یه ویژگی مشترک دارن! تقریبا میشه گفت همهشون امنن. نیاز به جسارت و تهور خاصی ندارن و مناسب به قول اجنبیها آدمهای امنه! آدمهای حوصله سر بری که کل روز رو با برنامهای شبیه به برنامه روزهای دیگه میگذرونن و این خودش یک استعاره دیگه هم توی دل خودش داره و باور کنید اینقدر خنده داره که باعث میشه قهقه بزنید! بلند بلند! این جمله دقیقا تیکه کلام یک گروه یاغی و قانونشکنه! باورتون میشه؟! راستش نمیدونم باید بگم که نویسنده یه کودن کوتهفکره یا یه نابغه. گرچه باتوجه به سایر محتوای کتاب شخصا با گزینه دوّم موافقترم. بگذریم.
امروز که کتابخونه بودم، ظهری گشنهام شد رفتم بوفه یه چیزی بخورم که دوتا میمون دیدم. خب شما رو نمیدونم ولی به نظر من اینایی که کتابهای عاشقانه دوزاری میخونن و تا زیر ناف ریش بلند میکنن و دو طرف سرشون رو میتراشن و عینک کائوچویی گرد میزنن برای من تفاوتی با اون موجودای پشمالو با باسن سرخ که پشت قفس موز میخورن ندارن. قبول دارم دیدگاهم یک مقداری توهین آمیزه و با شرایط فعلی جامعه درصد قابل توجهی از ملّت رو شامل میشه اما بذارید غافل گیرتون کنم! نظر من اصلا مهم نیست. هر چیزی که میخواید باشید. نظر من اونقدرا هم تعیین کننده نیست. چی میگفتم؟ آها. دوتا از همونها دیدم و یک کتاب باز گذاشته بودن و بغل دستشون هم قهوه - شایدم چایی- بود. نمیدونم استاد لوین از نام باد اگه میدیدشون چیکار میکرد؟ احتمالا دستور میداد از شصت پاها آویزونشون کنن. این وسط دخترایی که اون سر بوفه یه چیزی که با توجه به خندههای ریز گهگاهشون مایه طنز داشت هم کم روی مخم نبودن. نمیدونم تا اینجا این پاراگراف چه برداشتی راجع به من کرده باشید ولی ببینید من مخالف نشاط مردم نیستم، اما باور کنید کتابخونه جای شور و نشاط و پیداکردن نیمهگمشده و اینا نیست.
در آخرم اینکه. از صمیم قلب قسم میخورم کاری کنم که خوب نیست!
ماجراهای من و خدام یا اصلاحیه پست پیشین
رو ,یه ,یک ,هم ,سر ,کاری ,که خوب ,خوب نیست ,نظر من ,یه چیزی ,رو با
درباره این سایت